زلزله و ترس
سلام قهرمان مامان ، چهارشنبه بیست و نهم فروردین صبح سرکار بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره بابایی کلی خوشحال شدم .امروز به بندرعباس رسیده بودند و قرار بود بعد از دو روز دوباره به چین برگردند . بابایی با دیدن عکسهایی که براشون فرستاده بودم کلی خوشحالی کردند و همینطور قربون صدقه من و پسر جانش می رفتند.بابایی حسابی دلتنگ شده بود و خیلی دوست داشت پیشمون باشه اما مجبور بودند تا یک ماه و نیم دیگه دریا بمونند . شب با بابایی تماس تصویری داشتم و تمام وسایلایی که برای شما خریده بودم بهشون نشون دادم و بابایی هم با دیدن اونا ذوق می کرد . روز پنج شنبه صبح مامان زهرا که از شب قبل پیش من بود با زن دایی میترا برای خ...