ماهان احمدی حیدریماهان احمدی حیدری، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

ثبت بهترین لحظات زندگی پسرم

زلزله و ترس

سلام قهرمان مامان ، چهارشنبه بیست و نهم فروردین صبح سرکار بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره بابایی کلی خوشحال شدم .امروز به بندرعباس رسیده بودند و قرار بود بعد از دو روز دوباره به چین برگردند . بابایی با دیدن عکسهایی که براشون فرستاده بودم کلی خوشحالی کردند و همینطور قربون صدقه من و پسر جانش می رفتند.بابایی حسابی دلتنگ شده بود  و خیلی دوست داشت پیشمون باشه اما مجبور بودند تا یک ماه و نیم دیگه دریا بمونند . شب با بابایی تماس تصویری داشتم و تمام وسایلایی که برای شما خریده بودم بهشون نشون دادم و بابایی هم با دیدن اونا ذوق می کرد . روز پنج شنبه  صبح  مامان زهرا که از شب قبل  پیش من بود با زن دایی میترا برای خ...
29 فروردين 1397

اولین عکسهای بارداری

امروز شنبه بیست و پنجم فروردین، دیشب از شیراز برگشتیم به مناسبت مبعث پیامبر تعطیل است و امروز قصد دارم کاملا استراحت کنم .دیروز اخرین تماس دودقیقه ای با بابا محمد داشتم و دیگه تا روزی که به ایران برمی گرده با من تماس نخواهد داشت . بعداز ظهر خاله جان من و نیلوفر جان به خونه ما اومدند و وسایل سیسمونی شما را دیدند و کلی ذوقیدند  . با اصرار مامان جون زهرا  قرار شد چند تا عکس از پنج ماهگیم بگیرم .نیلوفرجان از من کلی عکسای جالب بارداری در  گرفتند  و روی شکم گنده من عکس یه پسر بچه شیطون کشیدند و در حالتهای مختلف عکس گرفتند. جای بابایی توی عکسها خیلی خالی بود من عکسها را با متنهایی از طرف پسرم ماهان گلی برای با...
25 فروردين 1397

خرید البوم عکس و سایر وسایل سیسمونی

  امروز پنجشنبه بیست و سوم فروردین ماه نود و هفت  است وهنوز هوا بارانی است  من اینروزا از درد کمر و پا مدام می نالم و به احتمال زیاد سیاتیک بارداری گرفتم . صبح را در خانه ماندیم .مامان جون فروغ تماس گرفتند و حال و احوال پرسیدند و از شیطنتهای شما در شکم مامانی پرسیدند .  بابا محمد به من سفارش کردند که تا شیراز هستم و می توانم برای خرید سیسمونی اقدام کنم  چون ممکنه بعدا به دلیل سنگین شدن وزنم و ورم دست وپام و گرمای هوا نتونم برای خرید سیسمونی گل پسرم به بازار برم  ،بعداز ظهر با وجود بارش شدید باران  با مامان جون و اقاجون برای خرید لوازم سیسمونی رفتیم.اول برای خرید آلبوم خوشکل برای پسرم به خیا...
23 فروردين 1397

خرید اولین وسیله سیسمونی

امروز چهارشنبه بیست و دوم فروردین نود وهفت من چند روز است که بشدت پادرد دارم طوری که شبها از درد اون نمی تونم بخوابم . هنوز شیراز هستیم  امروز صبح من و آقا جون خونه موندیم و خاله سوده و مامان زهرا بیرون رفتند .من برای ناهار چلو مرغ درست کردم و ظهر با آقا جون ناهار خوردیم .ساعت 3 مامان زهرا و خاله سوده برگشتند .هوا ابری شده بود و نم نم بارون می بارید ساعت 6عصر  به خیاطی رفتیم و من اولین لباس بارداریم رو که قبلا برای دوخت داده بودم پرو کردم و از اونجا به سمت پاساژ شعله در خیابان داریوش رفتیم تا برای شما سیسمونی انتخاب کنیم .  در اولین مغازه چشمم به یک ست رختخواب  آبی خوشکل اوفتاد که عکس یه سگ خوشکل روی اون بود چون ...
22 فروردين 1397

بیست و یک هفتگی

سلام نفسم ، امروز سه شنبه بیست ویکم  فروردین ماهست  الان شما 21 هفته  و دو روز سن دارید  دیروز صبح با آقا جون اداره رفتم و ظهر دعوت یکی از همکاران به مناسبت  تولد  فرزندش در خانه معلم بودیم  ، بعد از اداره با مامان جون زهرا، آقا جون و خاله جون سوده به شیراز رفتیم . شب در دشت ارژن مهمان آقاجون دیزی و جوجه کباب بودیم.شب ساعت 10 شیراز رسیدیم  . امروز صبح آقا جون و خاله سوده به درمانگاه مطهری رفتند و برای بعد از ظهر   ساعت 2 برای من نوبت دکتر گرفتند .من و مامان زهرا ناهار پلو میگو درست کردیم و ساعت 1.30 ناهار نخورده با تاکسی تلفنی به درمانگاه رفتیم ، نفر چهارم بودم که بعد از یکساعت ...
21 فروردين 1397

اولین لالایی و ترانه

سلام پسر گلم تاج سرم امروز نوزدهم فروردین است و شما وارد اولین روز از بیست و یک هفتگی شده اید. دیشب کلی برای شما ، لال لایی ،ترانه های کودکانه و قصه های حسنی که  از اینترنت دانلود کردم خوندم  البته  وقتی بابا جون بود یه سری ترانه شاد کودکانه نیز باهم دانلود کردیم . تصمیم گرفتم که هر روز برای شما از این ترانه ها  بذارم  و بخونم تا شما گوش کنید چون اینجور که توی کتاب نوشته شما دیگه  تقریبا صداهای بیرون و داخل رحم مادر نیز میشنوید.  دوست دارم فرزندم ، گل پسرم  در کمال آرامش فقط صداهای شاد و خوشکل  را بشنوه ، در کنار این ترانه ها مامانی هم هر وقت قران میخونه سعی میکنه که...
19 فروردين 1397

تغذیه در بارداری و کتاب خودمراقبتی هفته به هفته

 سلام پسر گلی  مامان و بابا این روز ها دارند به سرعت می گذرند و شما هفته به هفته به سنتون اضافه میشه و هی در شکم مامان رشد می کنید و کامل تر میشید. مرکز بهداشت به من کتاب  خودمراقبتی هفته  به هفته بارداری دادند تا از روی اون رشد  هفتگی شما را متوجه بشم و اینکه تغذیه مناسب دوران بارداری نیز درون این کتاب توضیح داده شده است.تقریبا هر هفته که شما رشد می کنید یه قسمتی از بدن شما پرورش میابد و هر بار که من مطالب کتاب را میخونم تصور میکنم که شما چطوری درون من رشد میکنید. واقعا که تکامل مرحله به مرحله شما هیجان انگیز ه ، شما باید حدود 37 تا 38 هفته که معادل 9 ماه میشود را درون شکم من رشد و تکا...
14 فروردين 1397

سیزده بدر97

امروز سیزده فروردین 97 یا همون سیزده بدر است ، امسال بخاطر بارداریم نمیتونم راه دور و یا مسافرت برم . از اونجایی که گل پسرم آتیشیه و هی به مامانش گرما میده و مامانشم که مسلما  طاقت گرما را نداره ،تصمیم گرفته که امسال سیزده بدر را در یه جای نزدیک و خنک بگذرونه .برای همین قرار شد  باز همه به باغ عمو حبیب بریم . مامان جون  زهرا ،خاله راحله و عمو حبیب از شب قبل به اونجا رفته بودند .من و آقاجون شب را  خونه موندیم. امروز  صبح عمو مهدی تماس گرفت که بابا محمد آنلاینه و منتظر شماست ، سریع آنلاین شدم و باهم تماس تصویری برقرار کردیم  بابایی از دیدن شکم گنده من به هیجان آومده بودند و هی قربون صدقه من و پسر گلش...
13 فروردين 1397

روز پدر

امروز دهم فروردین نیز در دلوار ماندیم و مامان جون زهرا ، باز غذای مورد علاقه من ماهی شکم پر درست کرد ، خاله سوده و زن دایی میترا برای خرید رفتند و به من هم پیشنهاد کردند که  برای خرید باهاشون برم ولی اصلا حوصله رفتن نداشتم. به بابا محمد پیام دادم و روز پدر را تبریک گفتم  و گفتم انشالله سالهای آینده  من و ماهان عزیزم هردو باهم برای شما هدیه روز پدر خواهیمخرید.  در ضمن بابا محم از کره جنوبی  برای من کفش و یک ساعت خوشکل  و برای خودشون هم یه گوشی موبایل و ساعت خریده بودند. تصمیم داشتیم اگر بابایی نتونست از چین یا کره برای شما  خرید کنه  وقتی برگشتند باهم  وسایل سیسمونی  شما را تهیه ...
10 فروردين 1397

حس اولین حرکات

سلام ماهان جان امید فرداهای من، امروز نهم فروردین 97 است و شما  در هفته نوزدهم هستید . امروز روز پرهیجانی بود چون اولین تکونهای شما را درون خودم حس کردم مثل یه پروانه کوچولو در شکمم تکون تکون می خوردی و من ذوق مرگ میشدم  با هر تکون شما من از خوشحالی خنده می کردم و قربون صدقه شما می رفتم . به بابا محمد پیام دادم که ببین پسرت چه فوتبال بازی راه انداخته و بابا محمد هم  از خوشحالی قربون صدقه پسر گلش میرفت. عصر هم به دعوت خاله کفایت و عمو محمد(خاله مامان) به همراه دایی جلیل ، زن دایی و ملیس سگ لوس دایی  به دلوار رفتیم ، ملیس کلی  شیطنت کرد اگر چه از ملیس می ترسیدم اما  بازی و شیطنت های اون  خنده آور بود...
9 فروردين 1397